10 فروردین 1403 | ١٩ رمضان ١٤٤٥

شناسه: 203346

15 اسفند 1401 08:09

بازدید: 588

دیدگاه: 0

ارسال توسط:

محمدعلی ملک‌شاهکویی، دومین فرزند قنبرملک شاهکویی و لیلا گرزیندر یکم فروردین ۱۳۴۴ در روستای قرن آباد- در ۲۰ کیلومتری شهرستان گرگان- به دنیا آمد.

به گزارش سرویس ایثار و شهادت رادکانا: محمدعلی ملک شاهکویی، دومین فرزند قنبرملک شاهکویی و لیلا گرزیندر ۱فروردین ۱۳۴۴ در روستای قرن آباد- در ۲۰کیلومتری شهرستان گرگان- به دنیا آمد. پدرش کشاورز بودو زندگی را با سختی اداره می کرد.
محمدعلی در کودکی ساکت و آرام بود. روزی سرخک گرفت و اورا به بیمارستان بردیم ولی دکترها جوابش کردند. او را به اتاق انتظار بردند و من در همانجا از خدا طلب شفای اورا کردم. چند ساعت بعد خبر دادند که حالش بهبود یافته
محمد علی تحصیلات ابتدایی خود را در سالهای ۱۳۵۱تا ۱۳۵۵ در دبستان روستای خود (قرن آباد )به پایان رساند پس از ان به پیشنهاد پدرش تصمیم گرفت وارد حوزه ی علمیه شود.
پدرش می گوید:
به فردی گفتم قرآن بیاموز ولی در جوابم گفت که جرات نمیکند.به خاطرهمین اورا به گرگان بردم ودرکتابخانه مسجدجامع قرآن را فرا گرفت.چون اساتید از پیشرفت او خیلی تعریف می کردند گفتم باید به حوزه بروی وطلبه بشوی.قبول کرد ولی چون در دروس مدرسه خصوصا ریاضیات خیلی خوب بود معلمانش مخالفت کردند
برادرش علی میگوید:
زمان کودکی پای بند به مسائل دینی بود و علاقه بسیاری به قرآن ودعا ونماز داشت ودر مراسم و محافل مذهبی و مساجد شرکت می کرد
به گفته پدرش:
تابستان که تعطیل می شد به خانه می آمد و در درو کردن محصول و برداشت پنبه به ما کمک میکرد وبه بچه های محله قران می آموخت و گاهی کتاب میخرید و به آنها جایزه می داد
قبل از شروع انقلاب اسلامی فعالیتهای سیاسی خود را آغاز کردد ودر پخش اعلامیه های امام خمینی فعالیت گسترده داشت در زمان اوج گیری انقلاب اسلامی ایران و کمبود سوخت با همکاری مردم محله و با استفاده از چوب درختان جنگل ذغال درس می کرد و برای مردم انقلابی مشهد می فرستاد.
در دوران انقلاب به اتفاق محمد علی و چند تن از دوستان دریگر در مسجد مصلی گرگان می رفتیم و در آنجا به حفظ دعا می پرداختیم تا اینکه روزی که دعا ندبه را حفظ می کردیم نیروهای شهربانی به ما حمله کردند. به دنبال آن مدرسه علمیه گرگان را تعطیل کردند. و ما هم چون تحت تعقیب بودیم به شاهرود رفتیم و در مدرسه بازار اشرفی درس می خواندیم. محمد علی در آنجا نیز دست از فعالیت سیاسی و پخش اعلامیه بر نمی داشت. روزی به همراه دوست طلبه اش آقای مقصودی در پشت سینمای شهر توسط فرد خشنی معروف به پاسبان جمشید به طور فجیعی مورد ضرب و شتم قرار گرفت.
روزی به قم رفتم دیدم با یکی از طلبه ها درباره آیت الله شریعتمداری بحث می کنند.وقتی به حرم رفتیم نماز خواندیم به او گفتنم نباید درباره آیت الله شریعتمداری اینطور برخورد کنی.گفت:اوحرفای امام خمینی رد می کند.
چهارشنبه ۲۴دی ماه بود که به قرارگاه رفتیم تا برای عملیات توجیه شدیم.مرتضی قربانی فرمانده لشکر نظرش بر این بود که ما در منطقه سه راهی شهادت توجیه شویم فرمانده لشکر ومحمد حسن طوسی جلوتر رفتند و ما وقتی به سه راهی رسیدیم.ناگهان دههاگلوله خمپاره فرودآمد تقریبا همه بچه هایی که همراه این گروه بودند زخمی یا شهید شدند

بسم رب الشهدا و الصدیقین
اى که راهله دل انگیز و مست کننده شهادت مشامم را نوازش مى دهد و سرتاسر وجودم را عشق وشوق آن وصلت زیبا فرا گرفته و تمامى سلولهایم را التهاب این دیدار باور نکردنى پر کرده و تمامى روح و جان و هستى ام را مجذوب این شوق به خود جلب کرده و مرا مات و مبهوت از این همه جدال و عظمت وزیبایى به گوشه اى خزانده وقلم رابدستم سپارده که کمى با نسل به یغما رفته این دوران که روسیاه به نوشتن مى باشم احساس مى کنم آنقدر روحم به عالم معنى پرواز کرده که فکر مى کنم که اصلا وجود خارجى ندارم و اصلا نیستم اما وقتى کمى به خود مى آیم احساس مى کنم که نه من هستم و حال درمیدان نبرد چکاچک شمشیر را و قهه قهه مستانه اهریمنان را و صداى مظلومانه در دکشیده گان را وحسرت آن کودک بى پدر را و نگاه آن دختر یتیم را همه را و همه را در حال دیدن هستم و تماشاى این حرکت کند زمان آنقدر مشامم را پر کرده که به تهوام انداخته
آخ که چقدر زیباست بعد از ین همه تحمل درد اینک احساس مى کنم که دستم را رساندم در لابه لاى جرقه هاى آتشین دستهاى این محبوب و معشوق که دیر زمانى در انتظار این لحظات لحظه شمارى مى کردم خوب دیدم در این آخرین لحظاتى که چند ساعت دیگر باید با هجوم به قلب سپاه ظلم دربرابر سیل تماشاگر رقص مرگ عاشقانه ام را آغاز کنم چند کلامى برایتان به یادگار بگذارم
واقعیت دراین است که هر چه ضعف و استضعاف دارد حرفى یافتم و هرچه شب نامه هایم براى بیرون پریدن از قفس تن فروکش مى کرد پرریخته تر و بال شکسته تر و مجروح تر میشد وبیشتراز آن به تنفس مى افتادم و هر چه دیوارهانزدیکتر و سقفها کوتاه تر و پنجه ها فشرده تر میشد و یاقدرت خارق العاده ام درتحمل درد شکنند ه تر و حوصله ام درچیدن درد دانه هایى که پیامى مى باشد تنگتر مى گردید و نیزدربیرون از دنیایى درونم هر چه در پیرامون موجى از تباهى ها و سیاهى و زشتى ها و فاجعه ها مصیبتها و ویرانى ها سیل و زلزله و قحطى و غارت و مرگهاى ذلت و پوچ و فقر و عبودیت و بیگانیگى را از خود بریدگى و وسواس و خناس کارى و نفاس بازى مهیب تر و ریشه براندازترمیشد سموم زمستانى بربوستان و فرهنگ و اخلاق این همه انسان بى تفاوت بیشتر مى ورزید و شقایقها و انسانها و زیبائیهاى مزرع سبز سعادت و عزت حیات و چراگاه هاى جان هاى ما و جوانه هاى امیدهاى ما و شکوفه هاى پیرانه ما رو به زردى و خشکى رو مى کرد سوب سخت و سیاه این سیل و مادامیکه همچون صلصال کالفجار بر خاک حاصلخیز ما و کشتزار عزیز پدران مابیشتر فرود مى آمد وبذر شور و شوقهاى شکافتن و سر زدن و روئیدن و به برگ و با ر نشستن را درکامى میمیراند و قنات این مومن آبادى که میراث تاریخ ما و سرمایه هستى ما و سرمنزل مقصودمابود را از بلاى لجن پر میکردن و چاه هایمان را پیاپى مى ریختن و چشمه هاى امیدمان را یکایک فر مى خشکاندن و کلیگ هاى معنى قدسى و اصحابش رادر فوران منجلاب این زمین و انفجار هیاهوى این زمان هردم خاموشتر و فراموشتر میکردن و من با تمام احساسم جریان سیاه تاریک و خسته کننده دوران را مى دیدم آیاراهى بجز فدا شدن در راه رسیدن به این اهداف و احیاى این همه مرده شده ها داشتم
و آیا مى توانستم تمامى این جغد صفتان را با چشمانى باز مشاهده بکنم و دم بر نیاورم وخاموش بنشینم مسلما خیر و متعاقب اى مسئله بود که سینه راسپر کردم و تا رسیدن به این هدف از درس و بحث و زن و زندگى و پدر ومادر بریدم و دراین بیابان برهوت فدا شدم و تنها به شهادت رسیدم و مدیونند کسانى که در پى جنازه ام مى دوند و بر سر وصورت مى زنند و به این وصیت نامه ام گوش مى دهند و خاموشند و هر چه فریاد دارید همه باهم بکشید ،که این کاخ ستم را در هم کوبید
در آخر پدر جان و مادرجان باید به عرض برسانم که نمى توانم ازشما تشکر کنم چونکه اگر شیر تو مادر به اسم حسین در هم آمیخته نمیشد و به آیه آیه هاى وجودم مى رسید تحقیقا من اصلا نمى توانستم اهل درد باشم و اگر راهنماییهاى تو پدر و نصیحتهاى سمچ وار تو مرادم نمى بود معلوم نبودکه در کدام از دسته و گروه هاى ملحد مى بودم
آخ مادرجان و پدرجان دستتان رامى بوسم و قول مى هم اگر در روز قیامت شافى بودم شما را شفاعت کنم
و باید به خواهر خوبم سفارش کنم که حال وقت آن رسیده که با حجابت در سنگرم مقاومت کنى من تو را خیلى دوست داشتم و دارم و تو برادرم على اکبر برادرارشدم باید سفارش کنم که هواى پدر و مادر را نگهدارید
داداشم حسن و حسین و به شما تاکید مى کنم که درستان را حتما ادامه دهید آن هم با جدیت تمام
و در آخر باید به داداشم که بسیارارجمند است و لباس سبز سپاه را به تن دارد تاکید نمایم که به هیچ وجهه این لباس را رها نکن و در آن سنگر خونین استقامت کن و در آخر صبرو تحمل شما را از خداى بزرگ خواهانم
برایم یکسال نماز و چون دوماه روزه بدهکارم را بگیرید البته روزه ها را حتما و نمازها را برایم احتیاط و کتابهایم را که هر جا دوست داشتید بدهید وچون تازگى ها لباس روحانیت را پوشیده بودم به عنوان یادگار نگهدارید

انتهای پیام/


نظرات